اشک رازی است لبخند رازی است عشق رازی است
اشک آن شب لبخند عشقم بودقصه نیست آنکه بگویی
نغمه نیست آنکه بخوانی
صدا نیست آنکه بشنوی
یا چیزی چنانکه ببینی یا چیزی چنانکه بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو دستت را به من بده حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریا فته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زنده گان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیبا تری نسرودهارا
زیرا که مردگان امسال عاشقترین زندگان بودنده اند
دستت را به من بده دست های تو با من آشناست
ای دیریا فته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
احمد شاملو